اوووه خیلی وقته ننوشتم..الکی مثلاً خیلی وقتا اینجاها نیومدم خواستم کلاس بذارم!
انقدر رسانه های جدید آدمو به خودش مشغول میکنه که همه ی حرفایی که همیه میذاشتی واسه نوشتن تو الونک کوچیک مجازیت رو دیگه تو ذهنت میگی..
بگذریم..امشب به یه دلیل دیگه که گفتم میتونه دلیل خوبی باشه واسه از سر گرفتن نوشتن اومدم بنویسم..
امشب وقتی واسه گلو درد همیشگی این فصل از سال که میاد سراغم رفتم مطب یکی از معروفترین های شهر و از اولش به سختی همه چیزمو به خدا سپردم وقتی ساعت 9 شد و هنوز 3-4 نفر دیگه جلوم بودن تا نوبتم بشه و این یعنی حداقل یه ساعت انتظار ته دلم همین جوری گفتم کاش میشد "کیمیا" رو امشب تو خونه ببینم..! همین شد و بعد از چند لحظه منشی اسممو خوند و گفت از شانست اون چند نفر الان نیستن میتونی بری داخل! وبعد در حالی که صورتم می خندید تلفنو برداشتم تا بزنگم و بابام بیاد دنبالم.. و موقع پخش کیمیا خونه بودم..حال خوبی بود..چه حس خوبیِ که آدم بتونه به خدا بسپره همه چی رو.