هیچ فکرشم نمیکردم که تووی این هوای افتضاح تصمیم بگیرم برم بیرون.فقط قصد داشتم اگه هوا خوب شد عصر یه پیاده روی تا پارک برم.
ساعت 5 و خورده ای بود که مرضیه زنگید و گفت : دوستش به خاطر باد نمیتونه بیاد سخنرانی دکتر انوشه.اصرار کرد که من برم به جاش چون تنها بود.منو میگی قیافه م شده بود علامت تعجب! تو این باد چجوری آخه ؟وسط اصرار های مرضیه یهو از دهنم پرید و گفتم که به داییم زنگ میزنم اگه بره کاشون منو هم بیاره.وقتی قطع کردم گوشی رو به خودم لعنت فرستادم به خاطر این حرفی که بهش زده بودم.ساعت 5:10 بود و تا شروع مراسم فقط 40 دقه وقت بود.دو دل بودم زنگ بزنم خونه داییم یا نه.اخه میترسیدم خواب باشن و یه درصدم احتمال نمیدادم داییم خونه باشه !! زنگیدم و دو سه تا بوق خورد .. دیگه داشتم مطمئن میشدم که خوابن که پسر داییم گوشی رو برداشت و بهش گفتم گوشی رو بده بابات.به داییم گفتم میری کاشون؟ گفت اره چاییمو بخورم همین الان میرم ! اگه دو دقه دیرتر زنگیده بودم رفته بود! تند و تند لباس پوشیدم و همین طور که لباس میپوشیدم زنگیدم به مرضیه و میخواستم مطمئن بشم اگه بلیط نداشته باشم رام میدن یا نه ؟ مرضیه هم که جواب درست و درمون نمیداد و میگفت حالا بیاااااااااا منم گفتم بی خیال مراسم اصلا" میرم یخورده تو دانشگهاشون ور میرم و گل میچینم.خلاصه داییم ما رو برد مدخل شهر پیاده کرد , ساعت 5:30 بود.5 دقه بعد اتوبوس دانشگاه اومد و ده دقه به 6 رسیدم دانشگاه.تو این طوفان در تعجب بودم چطور شد که من الان اونجا بودم؟اصلا" یه درصدم فکر نمیکردم بتونم برم تو این مراسم شرکت کنم.دوست مرضیه بلیطش پیشش بود و نیومده بود حالا چجوری بهشون ثابت میکردیم که بلیط قبلا" خریداری شده و اون نفر نیومده ؟ من فقط به این تصور رفتم که اونجا خیلی خشک و خشن میگن هرکی بلیط نداره نیاد تو و فکر میکردم کسی به حرف ما محل نمیده و من و مرضیه در نهایت به کار گل چیدن میپردازیم! رفتیم اونجا و بعد از یه واسطه اون اقای مسئول اومد و در کمال ناباوری بهمون اجازه داده بریم داخل !! بهمون گفت حرفتون واسه مون سنده ! منو میگی شده بودم علامت تعجب ! از وقتی رو صندلی نشسته بودم تا وقتی مراسم شروع شد فقط به این فکر میکردم به این طوفان بی سابقه که دیشب تا حالا اعصابمون رو خرد کرده و همه مون دستمال به دست و جارو به دست کرده حالا واسم شده سبب خیر ! داشتم به این فکر میکردم که این باد ظهر امروز سه چهار تا از جوجه بوقلمون های داداشمو کشته بود و تو همون روز باعث یه خیرشد واسه من..هنوز تو حکمتش موندم!اگه طوفان نمیومد .. اگه دوست مرضیه میتونست بیاد دانشگاه و اگه داییم اون لحظه ای که زنگش زدم خونه نبود و اگه دمه در اون اقا به حرف ما اعتماد نمیکرد و اجازه نمیداد برم داخل امروز نمیتونستم تو این مراسم شرکت کنم !
راستش من از همون چهارشنبه ای که مرضیه گفت بلیط مراسم دیگه نیس دل کنده بودم ازش و اصلا" تو فکرم نبود .. میگن ابرو باد و نمیدونم چیزهای دیگه دست به دست هم میدن که یه اتفاقی بیفته دقیقا" همینه !چقدر دوست دارم اتفاقای این شکلی رو..خدایا شکرت!


وقتی امروز هم بهت زنگ زدم و گفتم بیا. یه جورایی مطمئن بودم که هیچ مشکلی پیش نمیاد. به دلم افتاده بود هیچ مشکلی نیست. خدا رو شکر مشکلی هم پیش نیومد.
خوشحالم که اومدی. واقعا خوشحالم که امروز با هم بودیم.