هر روز زندگیم مثل یه سریال شده از صبحش تا شبش پر از ماجراهای مختلف ..

امروز داشتم تو خیابون سکته میکردم به خاطر حقیقتی که همیشه انکارش میکردم ولی وقتی باهاش روبرو شدم داشتم سکته میزدم .. دستم تو دست خداس که زنده م ..

نمیدونم تو چه وضعیم .. میخوام بپذیرم یا نمیخوام بپذیرم ..! درگیرم .. بدجور احساسات داره خفه م میکنه..

هرکی باهام بحرفه می فهمه چقدر ترس دارم .. نمیدونم مشکل درونیم چیه که باعث شده این مشکل هنوز سرجاش بمونه ..دلم میخواد هرچی هست زود تموم بشه ..

از گریه کردن واسه این موضوع دیگه حالم داره به هم میخوره !

+راستی بازدهی هم خوب بوده ! اقلا" تونستم خودمو جمع و جور کنم به کارا برسم !75 درصد شد ! شکر.