گاه نوشت های یک مهندس کامی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پایتخت 4» ثبت شده است

پایتخت نوشت 3_داستان های موفقیت این قسمت محمد رضا علیمردانی

یکی دیگه از بازیگرای پایتخت 4 محمد رضا علیمردانیِ در نقش "بائو".من اسمشو که تو تیتراژ میدیدم خیلی اسمش به نظرم اشنا میومد..هرچی فکر کردم به نتیچه نرسیدم تا اینکه سرچیدم تو نت و فهمیدم بعله ..دو سال پیش اومده بود به برنامه ماه عسل..کلی تعجب کردم ! چون شکل واقعی و گریمی که تو پایتخت بازی میکنه زمین تا اسمون فرق داره :

سمت راست نقشش تو پایتخته و سمت چپ چهره واقعیشه ..

قصه زندگی این ادم هم خیلی جالبه..به نقل از ویکی پدیا:

علیمردانی از بدو تولد دچار بیماری ارثی لارنژیت بوده و تا ۱۴ سالگی توان حرف زدن نداشته‌است. خود او در این باره می‌گوید در حالیکه پزشکان از درمان وی ناامید شده بودند، با مطالعه سرگذشت مشابه یک قاری مصری با یک درمان سنتی مصری آشنا می‌شود و بعد از یک ماه سکوت مطلق،درمان می‌شود.

جالب اینه که این ادم که اولش صدا نداشته الان یکی از موفق ترین و پرکارترین دوبلور ها ست و داره رو البوم جدیدش کار میکنه!مصاحبه کاملش اینجاست. بخش های جالب مصاحبه :

نا امیدانه تلاش می کردم. چون می دانستم نقص دارم .تا 14 سالگی شدیدا دنبال راه حل بودم.لحظه های نا امیدی زیاد داشتم. نمازم را می خواندم اما گله هم می کردم که خدایا تو که به من صدا ندادی این استعداد را هم نمی دادی و زجر می کشیدم. سوم راهنمایی را که خواندم ، دلم می خواست بروم هنرستان صدا و سیما که خانواده ام شدید مخالفت کردند.هنرستان صدا و سیما 30 نفر از کل کشور برای نمایش می گرفت که من سرخود رفتم وامتحان دادم و رتبه ام زیر 10 شد. با ذوق و شوق آمدم و برای خانواده تعریف کردم که قبول شدم و بعد با این جمله روبرو شدم که : "اصلا با اجازه ی کی رفتی؟" رفتم دست به دامان این و آن شدم اما هیچکدام اثر نکرد.

تا این که در هنرستان مالک اشتر معلم قرانی داشتم که اسمش بوجارزاده بود و معلم خوشنویسی مان هم بود. تنها معلمی که حالم را نگرفت و مسخره ام نکرد. آن قدر به من جسارت داد که بروم سر صف و قران بخوانم.می دیدم بچه ها موقع خواندنم می خندند ولی تشویق معلم قران نمی گذاشت دلسرد بشوم. می گفت بیا تجوید یاد بگیر، قرائتش را یاد بگیر و من هم رفتم. یک روز توی کتاب هایی که درکتابخانه اش بود کتابی را به دستم داد که سرگذشت یک قاری بزرگ مصری بود که تا چند سالگی صدا نداشته و با روش طب سنتی توانسته بر این بیماری جوری غلبه کند که حتی صدایش ماندگار هم بشود.
پیگیر شدم و فهمیدم ماجرا از این قرار است که یک تمرین هایی دارد که شامل سکوت مطلق است در یک ماه. این تمرین برای من منجر به اخراجم از هنرستان شد. چون جواب معلم را نمی دادم و همه چیز را می نوشتم. یک ارتعاش کوچک تمام یک ماه روزه را به هم می ریخت و باید دوباره از اول شروع می کردم. یادم هست یکی از همکلاسی هایم به نام کاوه ، به احترام این کار با من سه روز، روزه سکوت گرفت. این کارش خیلی به من دلگرمی داد.

خیلی دلم از این قسمتش گرفت :

یک بار پدرم آمد و گفت "چی شده؟ "دو هفته ای بود حرف نمی زدم و از هنرستان اخراجم کرده بودند. برایش نوشتم . نگاه نکرد. گفت :"جواب مرا بده. حرف بزن." به مادرم نگاه کردم و دیدم رفت توی آشپزخانه و در را بست. فهمیدم با هم تبانی کرده اند. گفت: "حرف نمی زنی؟" کمربندش را باز کرد.شروع کرد به زدن. من فقط مواظب بودم صدایم در نیاید. به تاول و کبودی راضی نشد. کمربند را برعکس گرفت و با سر قلابدارش زد. من تند تند نفس می کشیدم که نکند بگویم آخ. بعد مادرم هر چه گوش کرد دید صدای من نمی آید. در آشپزخانه را باز کرد و دید من خونی مالی افتاده ام. آمد جلو و دست پدرم را گرفت و گفت :"ولش کن." هیچوقت این پلان یادم نمی رود. پدرم آدمی است که وقتی شصتش با ارّه برید فقط گفت آی! همین. اگر آدمی که برایش عزیز بود می مُرد یک قطره اشک گوشه چشمش می نشست. اما آن روز به دیوار تکیه زد و زانوهایش خم شد. به زمین نرسیده ، صدای هق هقش بلند شد.لا به لای گریه می گفت : ""بچه من فکر خودتم. اگر لال بشوی چه خاکی توی سرمان بریزیم حرف بزن دلمان برای همان صدایت تنگ شده." شب که شد از درد خوابم نمی برد. هر طرف غلت می زدم درد داشتم و از ترس این که یک وقت ناله نکنم.، هی این پهلو آن پهلو می شدم . پدرم آمد بالای سرم . نوازشم کرد و گفت که "مرا ببخش. هر کاری دوست داری بکن" و بعد دیگر کاری به کارم نداشتند.

شیرین ترین بخش :

اولین بار که قرار بود تصویرم پخش بشود تا نیم ساعت قبل از پخش خانواده ام خبر نداشتند. وقتی گفتم پوزخندی زدند که "هه! باشه حتما پخش می شه. "ساعت شد 10 و تلویزیون هی گل و بوته نشان داد و من هی تیکه می شنیدم که "این تویی؟" تلفن را کشیدم و یواشکی رفتم اتاق آخری که توی کمد دیواری پریز تلفن داشت. از توی کمد زنگ زدم به دستیار کارگردان و گفتم :""چرا پخش نمی شه؟" گفت: " با یک ساعت تاخیر پخش می شه.11" شروع شد و خواهرم اسم مرا و هادی را خواند. همه کمی دقیق شدند و بعد از سلام و احوالپرسی آقای کاردان اولین آیتم پخش شد که من بودم و شهاب عباسی که گریم سن داری هم داشتیم. بعد دیدم همه با تعجب می گویند:" خودشه؟" و بعد دیدم پدرم جلوی خنده اش را می گیرد و مادرم خوشحال است. برنامه که تمام شد تمام شان مرا ماچ کردند و همسایه زنگ زد که" چقدر محمد رضا خوب بازی کرد.کی رفته؟" و توی دید و بازدیدهای عید سریع حرف به من می کشید که" چه کار خوبی کردید؟ کی این بچه را فرستادید صدا و سیما" و چون تمام 15 شب عید این جنگ پخش می شد خیلی ها آن را دیده بودند و این طوری شد که کم کم مرا و علاقه ام را باور کردند.

۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Mohadeseh

پایتخت نوشت 2

خیلی خیلی خوشحالم از اینکه بیژن اشکورکیایی هم توو پایتخت داره بازی میکنه.. دم محسن تنابنده و اونایی که توو نقش دادن به بیژن دست داشتن ,گرم که باعث شدن از افسردگی و حال بدیِ اون کلیپ مسخره در بیاد..

۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Mohadeseh

پایتخت نوشت 1_داستان های موفقیت این قسمت محسن تنابنده

حالا که نوشتنم گرفته بذار بنویسم..میخوام درمورد پایتخت بگم..درمورد نقد هایی که میشه هیچی نمیگم چون هرکسی یه نظری داره..فقط اینستای بازیگرانشو که میدیم و کامنت ها رو میخوندم بیشتر خوششون اومده بود.. بگذریم..وقتی پایتخت 4 و بازی های قشنگ تنابنده و سایر بازیگران رو میدیدم ,یاد مجله ای افتادم که سال 87 روی جلدش عکس محسن تنابنده کار شده بود..فکر میکنم اونجا اولین تجربه بازیگریشو داشت..سر سریال مامور بدرقه که البته سریالو کامل ندیده بودم..قصه زندگیشو که توو مجله نوشته بود تووی ذهنم مونده بود..معمولا" قصه زندگی اونایی که با سختی به یه جایی میرسن توو ذهنم میمونه..واسه همینه که دقیقا" یادم بود کدوم قسمت مجله و مصاحبه با محسن تنابنده به روند بازیگر شدنش اختصاص داشت:

از او میپرسیم اگر قرار باشد از زندگی شخصی ات فیلم بسازند , پررنگ ترین قسمت زندگی ات چه زمانی است؟ 

"سال 77 زمانی که عضو گروه تئاتر محمد طاهری بودم ,آن زمان برای اجرای یک نمایش 3 سال تمرین و تقریبا" 16 کیلو وزن کم کردم,قرار بود این تئاتر در آمریکا به روی صحنه برود,اما درست زمانی که گروه داشت عازم این سفر میشد من به دلیل مشکلات سربازی از همراهی گروه باز ماندم..

خانواده ماهم به لحاظ مالی در سطحی نبودند که بخواهند من را تامین کنند که بتوانم راهی آن سفر شوم,یادمه آن زمان ما صندوقی در تمرین تئاتر داشتیم که هرکسی به بی پولی و فقر میرسید, میتوانست در حد گرفتن کرایه ماشینش از آن برداشت کند,شاید باور نکنید اما من برای تمرین تئاتر از میدان راه آهن که خانه مان بود تا چهار راه ولیعصر را در سرمای وحشتناک زمستان پیاده میرفتم و حتی پولی برای تهیه بلیط هم نداشتم و صندوق تئاتر هم دیگر توان پاسخگویی نیاز بچه ها را نداشت,در یکی از همین روزهای سرد زمستان یک موتور سوار کلاهم را دزدید اما عشق به بازیگری باعث شد , من همه آن سختی ها را به جان بخرم , یادم می آید در آن سرما , برای آنکه راه کوتاه شود , دائم نقشم را تمرین میکردم..یادش بخیر.."

از اون مصاحبه حدود 7 سال میگذره , و الان تنابنده شده یکی از بهترین بازیگران ,ایده پردازان و نویسندگان سری های پایتخت.با همچین پشتکار و اراده و علاقه ای رسیدن به همچین جایگاهی دور از ذهن نبود..

۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Mohadeseh