خیلی وقتا میخوام بنویسم ولی حس نوشتنم نیست..خیلی وقتا حس نوشتنم هست ولی حوصله ندارم! این بود که الان که حس نوشتنم گرفت گفتم تا در نرفته بگیرمش!

سال 94 سال خوبی نبود برام..خیلی دردها کشیدم که شاید هیشکی خبر نداره ازش..شاید بگم تا نزدیک مرگ هم رفتم ولی خدا نجاتم داد..یه روزی داستان زندگیم رو مینویسم..خیلی ها شاید با خوندنش چشماشون گرد بشه از تعجب! ولی دارم با دردهام رشد میکنم و تنها این جمله س که ارومم میکنه که دردهایی که آدمو نمیکشن..آدمو قوی تر میکنن..

اتفاقای خوبِ سال 94 که بخواد هیجان تولید کنه واسم ,مخصوصاً نیمه ی اولش شاید کمتر از انگشتان یه دست باشه...ولی از اواخر بهمن ماه همه چی یه جور دیگه رقم خورد..اتفاقی که انقدر ساده ولی خوب بود که هیجانِ زیادی رو بهم وارد میکرد..یه حسِ خوب که امیدوارم بازم بیاد سراغم!یه حسِ خوب که بی هوا اومد و جبرانی شد واسه اون دردها..جوری که نفهمیدم یه ماه چجوری گذشت!والان دارم افسوسش رو میخورم..

سال 94 یسری علاقه و استعداد تو خودم کشف کردم که میخوام تو سال 95 بهشون پر و بال بدم.. امیدوارم سال دیگه این موقع بیام اینجا و بگم از پیشرفتم و از موفقیت های کوچیکم..

دارم کم کم یاد میگیرم که به ندای قلبم بیشتر گوش بدم..قلبی که همیشه نادیده میگرفتمش ..

سال 95 همراه با یه تغییر بزرگه واسم..کاری که سالها میخواستم انجامش بدم و نشد.. یه کوچِ شاید دائمی!

امیدوارم همه چی خوب باشه و خوب پیش بره..حتی اگه اونجوری نشه که من منتظرشم!