گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که هیچ کس یا هیج جا نمیشه مکان امنش.. البته مکان امن دارم ولی دوره ازم و الان بهش دسترسی ندارم.. خلاصه اینکه من از فرصت سوت و کوریِ اینجا استفاده میکنم حرفایی که سرِ دلم مونده رو با رعایت موازین گمنامی میگم..

درست یک ماه پیش روزهای داغونی داشتم...نه اینکه الان نداشته باشم..همین که روزها رو می شمارم همین که میگم یه ماه پیش فلان روز تو فلان حس بودم همین که اون روزها رو تو ذهنم مرور میکنم یعنی هنوزم ذهنم درگیرشه... نیمدونم چیکار میتونم واسه خودم انجام بدم..نمیدونم کاش میدونستم..حس و حالمو نمیفهمم.. خسته شدم از گریه کردن برای این موضوع... کسی حالمو نمی فهمه! و این عذابم میده... دلم میخواد بخوابم..گاهی میگم کاش هیچ مشغولیتی نداشتم و فقط میخوابیدم یه چندروز تا همه چی از ذهنم بره... این روزا سخت میشه حواس خودمو پرت کنم~ که دلتنگ نشم و دلم نگیره... یه روزی منم خوب میشم ... نمیدونم کی... ولی اگه زنده م معنیش اینه که یه روزی خوب میشم... 

دلخوشیم یه ابره تیره س که هوای منو داره ...

آه ای دلِ مغموم آروم باش آروم .. ای حالِ نا معلوم ..آروم باش آروم.....